امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

بی بهانه برای پسرکم

سلام عشق من.جون منی شازده پسر امیدوارم این دو هفته ای که در پیش داریم پسر خوبی باشی تا مامانی بتونه این ترم آخری درساشو خوب بخونه و دیگه همه مون راحت شیم.... از ترم بعد هم سه نفری بریم دنبال نوشتن پایان نامه علاقه بسیار زیادی به کتاب و خودکار داری در صورتی که اگه در یه خودکارو ببندم و بهت بدم شاید مدتها باهاش سرگرم باشی نویسنده مامان... و احسنت به این هوش و زکاوت که فرق کتاب داستان و کتاب مامانی رو سه سوته فهمیدی و نشد سرتو گول بمالم کتاب قصه خودتا دادم دستت یه نگاه گذرا انداختی و انداختیش غذا خوردنت خیلی بهتر شده و علاقه زیادی به غذای ما داری و با اشتهای زیادی می خوری اما من کماکان مقاومت می کنم و واسه شما جدا...
7 دی 1393

هشت ماهگی

سلام پسر نازنیم هزار هزار تا تبریک گل پسری از امروز شما وارد نه ماه شدی و هشت ماهت کامل شده و من مثل تموم این هشت ماه گذشته هر روز صبح که چشم باز می کنم خدارو شکر می کنم به خاطر داشتنت و هر روز مثل تموم این 240 و اندی  روز !!!!!!! واسه سلامتی تو و بابایی و خانواده هامون صدقه میدم... این دو روزی که گذشت  از برکت اربعین حسینی شما صبحانه و ناهار و شام حلیم و غلور و شله زرد می خوردی و چقدر هم دوست داشتی این غذاهای خوشمزه رو یه پارچه آقا بودی موقع غذا خوردن این روزا خونه پره از صدای خنده هات و صداهای نامفهومی که انگار داری حرف می زنی باهامون مامان و بابا رو صدا می زنی و ظهرا که بابایی ی ذره دیر تر میاد شما مدام...
23 آذر 1393

عکس

اینم عکس جدید گل پسر نازم الهی مامانش فداش بشه که داره کم کم از کچلی راحت میشه شیطون بلای من   مامان جونم فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم و هر لحظه خداروشکر می کنم واسه دادن تو... روز به روز داری شیرین تر میشی و زندگی مارو شیرین تر می کنی نفس من... اینم عکس بزرگ واسه مهزاد جون ببخشید که عکس دیگه که جدید باشه موجود نبود... اینم امیرعلی خان در حال بازی و بی توجه به اطراف... گاهی که اینجوری تو حال خودتی و مشغول بازی رو خیلی دوست دارم لازم به ذکر است چون بدن پسری ی ذره داغ بود از پوشیدن شلوار جدا خودداری کردیم ...
8 آذر 1393

هفت ماهگیت مبارک

سلام گل پسر مامانی خوبی؟ هفت ماهگیت مبارک گل پسر نازم.از دیروز شما وارد هشت ماه شدی نازنینم ولی این هفته ای که گذشت خیلی من و تو روزای بدی رو گذروندیم...شما هم سرما خوردگی شدید گرفته بودی و هم اون قسمتای پوشکی ات سوخته بود ناجور هم بی تاب و بی قرار دندون درآوردن بودی و شب و رزو کارت گریه شده بود گریه...روزای اول منم پا به پای شما گریه می کردم...آخه طاقت نداشتم اون گریه های از ته دلت رو بشنوم... یه شب که خیلی گریه می کردی بردمت بالا تا بلکه ساکت شی...خیلی اون شب گریه کردی و جیغ زدی... وقتی اومدم پایین دیدم بابایی هم ی عالم برای پسر نازش گریه کرده... چه روز و شبای بدی بود مامانی ... خدا کنه تکرار نشه دیگه بماند که دق...
24 آبان 1393

واکسن شش ماهگی با کمی تاخیر...

سلام به گل پسر تاج سر مامانی؟ خوبی پسرکم؟ دیروز نوبت واکسن شش ماهت بود و دلیل تاخیرش هم اینه که چون واکسن چهار ماهت رو سفر بودیم و با تاخیر 12روزه ای زدیم خانومه گفت اینم باید دیرتر بزنیم... خلاصه دیروز زودتر از سرکار مرخصی گرفتم و با بابام اومدیم و شما رو بردیم مرکز بهداشت... عشق مامان فک کنم واسه واکسن دیروز بیشتر دردت اومد تا قبلیا.... اخه خیلی گریه کردی و نگام میکردی...ی نگاه آمیخته با درد و التماس... و من نمی تونستم واست کاری کنم. بند دلم با اون چشمای اشکی ات پاره شد... یه عالمه تو بهداشت منم باهات گریه کردم و تا توی ماشین گریه ام ادامه داشت... دیگه شما ساکت شده بودی و با تعجب منو نگاه می کردی... دیشب ه...
7 آبان 1393

شب بیداری های مامانی

سلام گل خوشبوی زندگی مامان خوبی پسرکم؟ الان من سرکارم و شما اروم تو خونه خوابیدی... اما دیشب رو تا خود اذون بیدار بودم و بعدش هم تا شش صب طفلکی بابایی بیدارموند... نمیدونم چت بود؟که باید همش قسمت دلت و قفسه سینه ات رو ماساژ می دادم آروم وگرنه بیدار میشدی نمیدونی سردیت شده بود و دل درد بودی یا اینقدر که روزا به شکمی و ورجه وورجه می کنی بدنت کوفته بود و درد می کرد شب قبلش هم که هر یه ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی...تا خوابم سنگین میشد و میخواستم بخوابم یه ساعت شما تکمیل میشد و دوباره .... اما خدارو هزار مرتبه شکر که گریه نمیکنی تا صبح ... فقط نق می زنی مامانی زودتر برگرد به روال قبلی ات که تا چهار صب می خوابیدی و 4 به...
27 مهر 1393

شش ماهگی

سلام مامانی خوب پسر طلای مامان؟ اخ که فقط خدا می دونه وقتی میام اداره دلم پر می کشه واسه ات واسه نگاه نازت و گرمای بدنت که گرما بخش زندگی مون شده شش ماهگیت مبارک نفسم   عاشق تو و شیرین کاریاتم و چه ذوقی می کنم از انجام کوچکترین کاری که جدید باشه... الان هنوز نمی تونی چهار دست و پا بری اما به شدت تلاش و تکاپو می کنی...و گاهی از اینکه به وسیله دلخواهت نمی رسی دلخور میشی و گریه می کنی که ما مجبور میشیم یا وسیله رو به شما نزدیک تر کنیم یا یواشکی شما رو از پشت هل بدیم و ماکماکان روزی یک یا دوبار باهم  حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و وقتی تیکه های مورد علاقه ات رو میگم مامانم میگه می خندی و ابرو میند...
23 مهر 1393

اندر احوالات این روزهای پسرک

سلام عشق مامانی خوبی پسرک نازنینم؟ خیلی وقته می خوام واست بنویسم اما وقت نمی کنم... یه ده روزی شده مامانی داره میاد سر کار چقدر زود گذشت این شش ماهی که باهم بودیم ...کاش بیشتر قدرش رو می دونستم و از لحظه لحظه بودن باهات استفاده میکردم پسر طلای من این روزا حسابی شیطون شدی و بازیگوش ... واسه غذا خوردن هم حسابی ناز می کنی و مارو اذیت... یه عالمه اذیت شیرین. موقع غذا خوردنت حتما باید دو نفر باشیم.یک نفری از پس شما بر نمیام که غذا بدمت... اینقدر که دست و پاهاتو تکون میدی و برمی گردی روی شکم کل لباسات و دور و بر خونه غذایی میشه راستی من هر روز زنگ می زنم و باهام تلفنی حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و ذوق می کنی و...
14 مهر 1393