شش ماهگی
سلام مامانی
خوب پسر طلای مامان؟
اخ که فقط خدا می دونه وقتی میام اداره دلم پر می کشه واسه ات واسه نگاه نازت و گرمای بدنت که گرما بخش زندگی مون شده
شش ماهگیت مبارک نفسم
عاشق تو و شیرین کاریاتم و چه ذوقی می کنم از انجام کوچکترین کاری که جدید باشه...
الان هنوز نمی تونی چهار دست و پا بری اما به شدت تلاش و تکاپو می کنی...و گاهی از اینکه به وسیله دلخواهت نمی رسی دلخور میشی و گریه می کنی
که ما مجبور میشیم یا وسیله رو به شما نزدیک تر کنیم یا یواشکی شما رو از پشت هل بدیم
و ماکماکان روزی یک یا دوبار باهم حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و وقتی تیکه های مورد علاقه ات رو میگم مامانم میگه می خندی و ابرو میندازی بالا
همچنان با اعمال شاقه غذا می خوری
و همچنان ماشین سواری رو دوست نداری و بی قراری می کنی تا می شینیم تو ماشین
ی مدتی عاشق چایی بودی و تا می دیدی سر از پا نمی شناختی و تا بهت ی ذره چایی نمیدادم اروم نمی شدی اما الان کلا بی خیال چایی شدی و هیچ توجهی بهش نداری
من توی اتاقم تو خونه پدری ی دیوار عکس داشتم و عکس اونایی که دوستشون داشتم اونجا بود و الان هم همون عکسا هس...وقتی می بریمت رو به روی عکسا و مثلا میگیم خاله جون سریع عکسشا پیدا م یکنی و نگاش می کنی یا وقتی میگیم دایی جون یا هرکس دیگه...
مامان فدای این پسر باهوش بشه ایشالا
و این هم یه چند تا عکس که فعلا تو گوشی ام داشتم از پسری