واکسن شش ماهگی با کمی تاخیر...
سلام به گل پسر تاج سر مامانی؟
خوبی پسرکم؟
دیروز نوبت واکسن شش ماهت بود و دلیل تاخیرش هم اینه که چون واکسن چهار ماهت رو سفر بودیم و با تاخیر 12روزه ای زدیم خانومه گفت اینم باید دیرتر بزنیم...
خلاصه دیروز زودتر از سرکار مرخصی گرفتم و با بابام اومدیم و شما رو بردیم مرکز بهداشت...
عشق مامان فک کنم واسه واکسن دیروز بیشتر دردت اومد تا قبلیا....
اخه خیلی گریه کردی و نگام میکردی...ی نگاه آمیخته با درد و التماس...
و من نمی تونستم واست کاری کنم. بند دلم با اون چشمای اشکی ات پاره شد...
یه عالمه تو بهداشت منم باهات گریه کردم و تا توی ماشین گریه ام ادامه داشت...
دیگه شما ساکت شده بودی و با تعجب منو نگاه می کردی...
دیشب هم خیلی اذیت نکردی خداروشکر فقط ی ذره تب داشتی...
راستی دو تا دندون نازت هم در اومده الهی فدای پسر نازنینم بشم
اولین مرواریدات مبارک عشق من...
تازههههههههههههههههههههههههههه گل پسر مامان یاد گرفته از در که بیاد اگه کسی دستشو بیاره جلو که باهات دست بده تو هم با خنده دستت رو می ذاری تو دستش
تازه وقت رفتن بای بای هم یاد گرفتی و دستت رو تکون میدی براشون
البته این تکون دادنا اصلا نظم و شکل خاصی نداره اما همین ک دستت رو میاری بالا ی دنیا ارزش داره...
کف دستت رو می گیری سمت خودت و انگشتاتو تکون میدی انگار داری میگی بیااااااااااااااااااااا
قربون پسرم برم که گول هم نمیخوره می دونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ چون تنها در یک صورت بای بای می کنی که طرف دم در خروجی خونه باشه یا لباس بیرونی تنش باشه
بیکار که نیست پسرم دم به دقیقه بای بای کنه با ملت
تازه پسر طلای مامان برق رو هم می شناسه...اینو بابایی باهات تمرین کرد و الان هرکی ازت بپرسه برق کو سریع سقفو نگاه می کنی
هزار ماشالا به این نازنین پسر...
خداروشکر خداروشکر غذا خوردنت هم خیلی خیلی بهرت شده...
راستی داشت یادم می رفت...
بابایی رفته اسم گل پسرو واسه همایش شیرخوارگان حسینی نوشته...
یادمه پارسال همش با بابایی می گفتیم اگه خدا ی پسر سالم بهمون بده سال بعد می برمش همایش...
خدایا هزارن هزار بار شکر بابت این باارزش
عشق مامان و بابا امروز شش ماه و چهارده روز سن داره
خدا حفظت کنه مامان طلا
این عکس پسری که دایی جونش درست کرده براش...