امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

چهارمین سفر امیر علی جونم

سلام به گل پسر خوشکل مامانکه از صبح هنوز خوابه نفسکم.... خوابت آروم مامانی... اومدم از چهارمین سفرت بگم یه سفر کوتاه دو سه روزه به مشهد مقدس... همراه با بابا و مامان من که شما برای اولین بار تو عمرت سرما خوردی اونم شدید مشهد هم هوا حسابی سرد و بارونی بود این مدت و ما نشد اونجوری که دلمون می خواست بگردیم... و کلی مراعات شمارو می کردیم که بدتر نشی... دو بار رفتیم حرم که ی بارش رو شما با بابایی رفتی و ضریح مطهر رو بوسیدی اما مثل سفرای قبلی تو ماشین کلی اذیت کردی و همش گریه می کردی و کلا با ماشین نمیسازی... البته در یک صورت خیلی آروم بودی تو ماشین که رو پای بابایی باشی و پشت فرمون!!! جدیدا که بابایی رو هم نمیذ...
3 اسفند 1393

واکسن چهارماهگی + دومین سفر پسرکم

سلام مامانی خوبی پسر نازنینم؟ دوروزه از سفر برگشتیم و من دیروز رفتم و واکسن 4ماهگیتو زدم اونجا خیلی گریه نکردی اما تا همین الانش تب داری گاهی کم گاهی زیاد  و از سفرمون بگم... قرار ود با مامانم اینا بریم که بنا به دلایلی نشد و تنها رفتیم...رفتیم تهران، قم،شمال و مشهد.... همه چی خوب بود و خوش گذشت فقط پسرک ما توی ماشین خیلی اذیت می کرد و بدقلقی می کرد... فقط ده دقیقه اول تو ماشین رو خوب بودی اما بازم خداروشکر... پسرکم ی ذره هم واسه خودش خرید کرد که عکساشو میذارم براش یادگاری بمونه....   مبارکت باشه نازنینم ایشالا به سلامتی بپوشی عاشقتم پسر خوشکل و ناز مامان می ...
6 شهريور 1393

عکس3

دیشب با مادر رفتیم یعنی فرار کردم و رفتم واست خرید کردم عزیز دلم... می دونی چرا فرار؟  تازه از حموم اومده بودم و حوله پیچ بودم به بابایی میگم کاش می رفتیم بیرون ی دور می زدیم و واسه ایلیا خرید میکردیم  بابایی گفت نخیر  شوما میشینی کنار بخاری تا خشک بشی و درس می خونی.بیرون هم خبری نیست امشب منم میرم مسجد و زودی میام.دیدم توی پله های صدای پا میاد سریع پریدم دم در از خواهریم  پرسیدم کجا میرین؟گفت دکتر گفتم بذرا منم بیام باهاتون و در عرض سه ثانیه به طرز شگفت آوری آماده شدم بعد هم به بابایی اس دادم که من میرم باهاشون بیرون. وقتی ادمو نمی بره بیرون خو ادم فراری میشه دیگه نه مامان؟ اما هنوز ازش عکس...
24 آذر 1392

عکس1

بالاخره دیشب همت کردم و ی چند تا عکس از خریدات گرفتم ... البته عکسای اولین خرید من واسه شما تو اون یکی وب هست ک ایشالا سر فرصت دوباره اینجا می ذارمش من عاشق این تشک و بالشتتم نفس من اینم با مشمای تعویض ک جدا میشه ازش... اینم ی پتوی خوشکل واسه خوشکل مامان اینم اولین جفت کفشی که واست خریدم و عاشقشم... این لباس های نوزادی رو هم وقتی شما دوماهه بودی از مشهد خریدیم... این رو هم همون سفر خریدم. اینم همون سری و چون شما جنسیتت معلوم نبود... به نظر من که دخترونه است اما فروشنده اصرار فراوان داشت که فرق نداره... اینا رو هم همین اولین سری خریدم... من اینو خیلی دوست دارم... &n...
20 آذر 1392

عکس2

 نوشته شده در ١٠/٩/٩٢   این همه ی سری دیگه از وسایلی که برات خریدم روز ۵شنبه رفتم کلاس و سر کلاسه یه درس سخت و مهم  نشسته بودم که به فکر تو افتادم و هوس خرید واست زد به سرم... بلافاصله بلند شدم و خودم رو به خونه رسوندم و با مامانم رفتم و فکرم رو عملی کردم این همه قسمتی از خرید اون روزمون...     که باز بعدا عکسش گذاشته خواهد شد   این سبزا رو هم خیلی دوست می دارم نفسکم   عاشق این دستکشا شده مامانی... . . . این داستان ادامه دارد!!! دیگه خسته شدم    ...
20 آذر 1392
1