امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

میز ساخت مامان

سلام عزیز دلم قربون گل پسر نازنینم برم من واسه پسری یه میز درست کردم که ایشالا چند ماه دیگه صندلی بذاره و روش نقاشی بکشه و غذا بخوره و بازی کنه واسه خودش البته بابایی قرار شده قبل استفاده پسری یه شیشه دودی خوشکل هم واسه خمیر بازی پسری بندازه روش ایشالا   قابلت رو نداره امید مامان ...
5 مرداد 1393

اندر احوالات این روزهای پسرکم

سلام عشق مامانی خوبی گل نازم؟ الان که دارم می نویسم اینارو یه ربی هست شما خوابیدی ساعتای 12 بغل خاله جونت بودی که خوابت برد و یه نیم ساعتی خوابیدی و چون گرسنه بودی باز بیدار شدی که من شیرت رو دادم و شما دیگه نخوابیدی تا دو و رب   خداییش خوابم می اومد و اینقدر نخوابیدی که خواب از سر منم پرید... یه هفته ای شده یاد گرفتی برگردی به شکم و واسه خودت دست و پا بزنی و بعد که خسته میشی شروع می کنی به نق زدن که خیلی کم به اینجای کار می رسیم فقط یه وقتایی نمیتونی یکی از دستات رو از زیرت آزاد کنی که من کمکت می کنم... میگن به مامانی وابسته شدی آخه هرجا میرم با اون چشای نازت تعقیبم می کنی و جدیدا هم فهمیدی لباس مشکی واسه بیرونه و هرو...
1 مرداد 1393

شله زرد نذری

سلام گل پسر نازنینم الهی من فدای تو و این نگاه جذابت ک الان دراز کشیدی و داری نگام میکنی بشم... امروز 23ماه رمضونه و من دو روز قبل شله زرد نذری پختم و پخش کردم چندماه قبل دنیا اومدن شما این نذر رو کردم که روز شهادت امام علی شله زرد بپزم نذر سلامتی تو و سپردمت به صاحب اسمت مامانی... می دونستم سالم میده به من شمارو... می خواستم شله هارو بببرم مسجد و بین نمازگزارها توضیح کنم که بابایی اومد و گفت دوستش گفته ما شبای قدر داریم واسه نیازمندا بسته های افطاری درست می کنیم. بابایی گفت اگه دوست داری بده شله هارو ببرم بدم اونا... خیلی خوشحال شدم و کلی استقبال کردم و بابایی برد دادش به اونا...ایشالا خدا قبول کنه این ناچیز رو.... &nbs...
30 تير 1393

این روزهایت....

سلام عشق من خوبی پسرکم؟ این روزا مدام این حالتی هستی و به هر دو طرف و دستت هم اکثرا توی دهانت اوایل نمیذاشتم اما اینقدر ناز اینکارو میکنی که خودمم گاهی باهات همکاری می کنم روزی چندین بار دستاتو میشورم واست عاشقتمممممممممممممممممممممممم هرچی بوست می کنم سیر نمیشم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ...
25 تير 1393

سه ماهگی + عکس

سلام عزیزم دلم سه ماهیگیت مبارک پسرک نازنینم ایشالا سه سالگی و سی سالگیت گلم الان شما و بابایی خوابی و من از شوق نوشتن واسه شما خوابم نمی بره... اینروزا خیلی شیرین تر شدی عشق من... حس می کنم داری لثه سفت میکنی چون مرتب دستت رو می بری سمت دهنت و محکم فشارش میدی به لثه هات ی ذره هم خطرناک شدی و می ترسم تنهات بذارم چون برمی گردی و به شکم می افتی و توانش رو هنوز نداری که سر و سینه ات رو بدی بالا ... الهی فدات بشم که تلاشت رو می کنی که خودت رو بگیری بالا ...ایشالا به زودی موفق بشی سه ماهی که گذشت خیلی خوب بود پر بود از شیرینی و لذت البته از حق نباید گذشت... در کنارش پر بود از استرس... از خستگی... از بی خواب...
23 تير 1393

درس خوندن با امیرعلی

اینجا شب یک امتحان سخته... ساعت 8صبح امتحان داشتم... و الان دو و نیم شبه!!!!!!!!!!   مامانی اجازه بده جزوه تو یه نگاه بندازم ببینم سخته یا آسون   وااااااااااااااای اینا که خیلی سخته ! یعنی مامانم قبول میشه!؟!؟!؟   . . . . و شما کماکان تا 4 صبح خوب و خوش و خندان بیدار بودی و روی پای من جاخوش کردی گل پسرم ...
19 تير 1393

اولین خرابکاری شما+ اولین حموم دو نفری

چه سلامی چه علیکی؟ واقعا ازت انتظار نداشتم مامانی پوشکتو عوض کردم و به قول بابایی گفتم  ی حالی بهت بدم و زودی پوشکت نکنم...  رفتم مسواک زدم و برگشتم با چنان صحنه ای مواجه شدم که نگوووووووووووووو داشتم واقعا عصبانی نگاه به خودت و هنری که زدی بودی می کردم که دیدم بسیار بسیار غضبناک داری نگام می کنی ببخشیدا مامان جون نکنه من تو اتاق شما کاری کردم؟ خلاصه که بردمت حموم!!!!! تنها!!!!!!!! همه وسایل مورد نیاز رو گذاشتم دم دستم و شروع کردم به شستنت... و یک کلمه هم تو حموم با هم حرف نزدیم چون همش داشتم واست سوره می خوندم و ایه الکرسی ک موقع لباس پوشیدنت که دست تنهام سرما نخوری ی وقت یا گوش درد نگیری خدای نکرده...
17 تير 1393