سه ماهگی + عکس
سلام عزیزم دلم
سه ماهیگیت مبارک پسرک نازنینم
ایشالا سه سالگی و سی سالگیت گلم
الان شما و بابایی خوابی و من از شوق نوشتن واسه شما خوابم نمی بره...
اینروزا خیلی شیرین تر شدی عشق من...
حس می کنم داری لثه سفت میکنی چون مرتب دستت رو می بری سمت دهنت و محکم فشارش میدی به لثه هات
ی ذره هم خطرناک شدی و می ترسم تنهات بذارم چون برمی گردی و به شکم می افتی و توانش رو هنوز نداری که سر و سینه ات رو بدی بالا ...
الهی فدات بشم که تلاشت رو می کنی که خودت رو بگیری بالا ...ایشالا به زودی موفق بشی
سه ماهی که گذشت خیلی خوب بود
پر بود از شیرینی و لذت
البته از حق نباید گذشت...
در کنارش پر بود از استرس...
از خستگی...
از بی خوابی...
چقدر سنگینه حس مادر بودن و چقدر شیرین!
مادر بودن یعنی سراسر گذشت...
یعنی اگه شما گریه کنی و یکی باید غذا بخوره و یکی شمارو نگه داره اونی که غذا نیمخوره مادره...
اونی که شبا نمیخوابه مادره...
اونی که از برنامه های مورد علاقه اش می گذره مادره!
اونی که ساعت 11 صبحانه میخوره و 5عصر هم ناهار مادره!!!
حتی اگه مثل شما بهترین و مهربون ترین و با گذشت ترین بابای دنیا رو هم داشته باشه که همیشه حامی اون مادر بوده...
خدایا حافظش باش
همیشه از خدا می خوام کمکم کنه بتونم بهترین مادر دنیا باشم برات
بتونم بهترین شکل تربیتت کنم و بشی یه پسر نمونه...
این روزا عموهات شمارو به فامیل من صدا می کنن! چون معتقدن خیلی شبیه دایی امیرحسین شدی
عکسا هم در ادامه ادامه مطلب...
این هم یه گوشه ای از این سه ماه گذشته به روایت تصویر
اینجا وقتی هست که از صب من و شما و مامانی میشینیم دور هم و با پسری نازنین بازی می کنیم و یه ساعت مونده به اومدن شوهرامون ............
میدمت دست مامانم و میرم که غذا درست کنم و وقتی میام با این صحنه مواجه میشم و مادری در حال آشپزی کردن...!
الهی من فدات بشم که شما اینقده کنجکاو نباشی...بیرون چه خبره مامانی؟؟
(اینجا مشهده و اولین سفر پسرطلای مامی)
الهی من فدای تو که اینقد ناز ژست نگیری گل آقای مامانی.
درد و بلات به جون مامان
ای باباااااااااااااااااااا
یه شیشه دارم می خورما اینم عکس گرفتن داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا نمیذارم عکس بگیری مامانی
کنترل قد و وزن قبل از واکسن دوماهگی پسرک نازنینم
مامان فدای تو و این گریه کردنات...
کی اذیت کرده نفس منو؟
گریه کردناتم شیرینه...
شما خیلی آروم و راحت اینجوری خوابیده بودی
ک من رفتم و برگشتم این جوری شدی...
خیلی جالب بود بود برام که حالتت به هم نخورده بود اما اومده بودی پایین تر...
****************************************************
یه روز جمعه که تو و بابایی تا ساعت 11و نیم خواب بودین بعد ک بیدار شدین و کلی باهم سه نفری گفتیم و خندیدیم و من رفتم که آب برنج رو بذارم و ی ده دقیقه طول کشید کارم...
وقتی برگشتم با این صحنه مواجه شدم!!!!!!!!!!!!!!!
ساعت هم 12و نیم بودا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
احسنت به توانایی بالای شما و بابایی
اینقد از این صحنه ها دیدم که حد داره...
یه هفته ای شده بود که کار من و شما عصرا این بود که بیایم و روی تخت توی حیاط بشینیم و شما با همین حالت خیره بشی به درختا و سبزی های تو باغچه و کلی کیف کنی
الهی قربونت برم جیگرطلا ک مث مامانی عاشق طبیعتی
اینجاهم دایی جونت از بیرون اومد و اول هم اومد سراغ گل پسرم و یه کلاه گشاد گذاشت سرت و شما هم کلی با این کلاه حال کردی....
اینم سلام نظامی آقا پسر نازنینم به آقا پلیسه که عشق ماست و مارو کلی دوست داره
اینم مال اون زمانی که خعلی کوشولو بودی
منم تو آسمونا سیر می کردم که پسرم چه بزرگ شده
(گوشه اتاق پذیرایی خونه مامانم)
اینجا هم دوروزگی عمر و جون مامانی توی بیمارستانه
پسرکم گرمش شده