امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

هفت ماهگیت مبارک

سلام گل پسر مامانی خوبی؟ هفت ماهگیت مبارک گل پسر نازم.از دیروز شما وارد هشت ماه شدی نازنینم ولی این هفته ای که گذشت خیلی من و تو روزای بدی رو گذروندیم...شما هم سرما خوردگی شدید گرفته بودی و هم اون قسمتای پوشکی ات سوخته بود ناجور هم بی تاب و بی قرار دندون درآوردن بودی و شب و رزو کارت گریه شده بود گریه...روزای اول منم پا به پای شما گریه می کردم...آخه طاقت نداشتم اون گریه های از ته دلت رو بشنوم... یه شب که خیلی گریه می کردی بردمت بالا تا بلکه ساکت شی...خیلی اون شب گریه کردی و جیغ زدی... وقتی اومدم پایین دیدم بابایی هم ی عالم برای پسر نازش گریه کرده... چه روز و شبای بدی بود مامانی ... خدا کنه تکرار نشه دیگه بماند که دق...
24 آبان 1393

واکسن شش ماهگی با کمی تاخیر...

سلام به گل پسر تاج سر مامانی؟ خوبی پسرکم؟ دیروز نوبت واکسن شش ماهت بود و دلیل تاخیرش هم اینه که چون واکسن چهار ماهت رو سفر بودیم و با تاخیر 12روزه ای زدیم خانومه گفت اینم باید دیرتر بزنیم... خلاصه دیروز زودتر از سرکار مرخصی گرفتم و با بابام اومدیم و شما رو بردیم مرکز بهداشت... عشق مامان فک کنم واسه واکسن دیروز بیشتر دردت اومد تا قبلیا.... اخه خیلی گریه کردی و نگام میکردی...ی نگاه آمیخته با درد و التماس... و من نمی تونستم واست کاری کنم. بند دلم با اون چشمای اشکی ات پاره شد... یه عالمه تو بهداشت منم باهات گریه کردم و تا توی ماشین گریه ام ادامه داشت... دیگه شما ساکت شده بودی و با تعجب منو نگاه می کردی... دیشب ه...
7 آبان 1393

شب بیداری های مامانی

سلام گل خوشبوی زندگی مامان خوبی پسرکم؟ الان من سرکارم و شما اروم تو خونه خوابیدی... اما دیشب رو تا خود اذون بیدار بودم و بعدش هم تا شش صب طفلکی بابایی بیدارموند... نمیدونم چت بود؟که باید همش قسمت دلت و قفسه سینه ات رو ماساژ می دادم آروم وگرنه بیدار میشدی نمیدونی سردیت شده بود و دل درد بودی یا اینقدر که روزا به شکمی و ورجه وورجه می کنی بدنت کوفته بود و درد می کرد شب قبلش هم که هر یه ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی...تا خوابم سنگین میشد و میخواستم بخوابم یه ساعت شما تکمیل میشد و دوباره .... اما خدارو هزار مرتبه شکر که گریه نمیکنی تا صبح ... فقط نق می زنی مامانی زودتر برگرد به روال قبلی ات که تا چهار صب می خوابیدی و 4 به...
27 مهر 1393

شش ماهگی

سلام مامانی خوب پسر طلای مامان؟ اخ که فقط خدا می دونه وقتی میام اداره دلم پر می کشه واسه ات واسه نگاه نازت و گرمای بدنت که گرما بخش زندگی مون شده شش ماهگیت مبارک نفسم   عاشق تو و شیرین کاریاتم و چه ذوقی می کنم از انجام کوچکترین کاری که جدید باشه... الان هنوز نمی تونی چهار دست و پا بری اما به شدت تلاش و تکاپو می کنی...و گاهی از اینکه به وسیله دلخواهت نمی رسی دلخور میشی و گریه می کنی که ما مجبور میشیم یا وسیله رو به شما نزدیک تر کنیم یا یواشکی شما رو از پشت هل بدیم و ماکماکان روزی یک یا دوبار باهم  حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و وقتی تیکه های مورد علاقه ات رو میگم مامانم میگه می خندی و ابرو میند...
23 مهر 1393

اندر احوالات این روزهای پسرک

سلام عشق مامانی خوبی پسرک نازنینم؟ خیلی وقته می خوام واست بنویسم اما وقت نمی کنم... یه ده روزی شده مامانی داره میاد سر کار چقدر زود گذشت این شش ماهی که باهم بودیم ...کاش بیشتر قدرش رو می دونستم و از لحظه لحظه بودن باهات استفاده میکردم پسر طلای من این روزا حسابی شیطون شدی و بازیگوش ... واسه غذا خوردن هم حسابی ناز می کنی و مارو اذیت... یه عالمه اذیت شیرین. موقع غذا خوردنت حتما باید دو نفر باشیم.یک نفری از پس شما بر نمیام که غذا بدمت... اینقدر که دست و پاهاتو تکون میدی و برمی گردی روی شکم کل لباسات و دور و بر خونه غذایی میشه راستی من هر روز زنگ می زنم و باهام تلفنی حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و ذوق می کنی و...
14 مهر 1393