امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 19 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

شش ماهگی

سلام مامانی خوب پسر طلای مامان؟ اخ که فقط خدا می دونه وقتی میام اداره دلم پر می کشه واسه ات واسه نگاه نازت و گرمای بدنت که گرما بخش زندگی مون شده شش ماهگیت مبارک نفسم   عاشق تو و شیرین کاریاتم و چه ذوقی می کنم از انجام کوچکترین کاری که جدید باشه... الان هنوز نمی تونی چهار دست و پا بری اما به شدت تلاش و تکاپو می کنی...و گاهی از اینکه به وسیله دلخواهت نمی رسی دلخور میشی و گریه می کنی که ما مجبور میشیم یا وسیله رو به شما نزدیک تر کنیم یا یواشکی شما رو از پشت هل بدیم و ماکماکان روزی یک یا دوبار باهم  حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و وقتی تیکه های مورد علاقه ات رو میگم مامانم میگه می خندی و ابرو میند...
23 مهر 1393

اندر احوالات این روزهای پسرک

سلام عشق مامانی خوبی پسرک نازنینم؟ خیلی وقته می خوام واست بنویسم اما وقت نمی کنم... یه ده روزی شده مامانی داره میاد سر کار چقدر زود گذشت این شش ماهی که باهم بودیم ...کاش بیشتر قدرش رو می دونستم و از لحظه لحظه بودن باهات استفاده میکردم پسر طلای من این روزا حسابی شیطون شدی و بازیگوش ... واسه غذا خوردن هم حسابی ناز می کنی و مارو اذیت... یه عالمه اذیت شیرین. موقع غذا خوردنت حتما باید دو نفر باشیم.یک نفری از پس شما بر نمیام که غذا بدمت... اینقدر که دست و پاهاتو تکون میدی و برمی گردی روی شکم کل لباسات و دور و بر خونه غذایی میشه راستی من هر روز زنگ می زنم و باهام تلفنی حرف می زنیم و شما با دقت گوش میدی و ذوق می کنی و...
14 مهر 1393

پنج ماهگی نفسم

سلام پسر مهربون و نازم خیلی خیلی دوستتت دارم ببخش که این سری دیرتر اومدم واست بنویسم چند روزه که وارد شش ماهگی شدی و مامانی غذا دادنت رو شروع کرده. البته شروع که قبلا شده بود الان بهش رسمیت دادیم و بیشترش کردم اینقد فرنی که واست درست می کنم رو دوست داری که نگوووووووو نوش جونت پسرکم امروز هم واست سرلاک شیر و برنج گرفتم که هنوز نخوردی که عکس العملت رو ببینم ایشالا 5 و 50 سالگیتم ببینم پسرم خوشکل و ملوسم ...
25 شهريور 1393

واکسن چهارماهگی + دومین سفر پسرکم

سلام مامانی خوبی پسر نازنینم؟ دوروزه از سفر برگشتیم و من دیروز رفتم و واکسن 4ماهگیتو زدم اونجا خیلی گریه نکردی اما تا همین الانش تب داری گاهی کم گاهی زیاد  و از سفرمون بگم... قرار ود با مامانم اینا بریم که بنا به دلایلی نشد و تنها رفتیم...رفتیم تهران، قم،شمال و مشهد.... همه چی خوب بود و خوش گذشت فقط پسرک ما توی ماشین خیلی اذیت می کرد و بدقلقی می کرد... فقط ده دقیقه اول تو ماشین رو خوب بودی اما بازم خداروشکر... پسرکم ی ذره هم واسه خودش خرید کرد که عکساشو میذارم براش یادگاری بمونه....   مبارکت باشه نازنینم ایشالا به سلامتی بپوشی عاشقتم پسر خوشکل و ناز مامان می ...
6 شهريور 1393

چهار ماهگیت مبارک نازنینم

سلام پسرک شیرینم امیدوارم حالت همیشه خوب خوب باشه ببخش مامانو که این روزا ی خورده ناخوش و بی حوصله است... میدونم که درک می کنی این روزا منو شما همش تنهاییم مامانم اینا رفتن سفر. طرفای اصفهان و شهرکرد ایشالا به سلامتی برگردن عزیزم. ماهم اگه حجم بالای کارای بابایی اجازه بده فردا صبح حرکت می کنیم میریم شمال از راه تهران و بعد هم مشهد مقدس.... امیدوارم تو این سفر هم مثل سفر قبلی ات پسر خوبی باشی شنبه نوبت واکسن چهارماهگیته که ما نیستیم خواستم امروز ببرم بزنم واکسنت رو که بابایی گفت شاید تب کنه هم توی راه و هوای گرم خودش اذیت شه هم ما... زنگ زدم مرکز بهداشت خانومه گفت اشکال نداره ی هفته دیر تر شه الان شما کنارم خوا...
23 مرداد 1393