عکس3
دیشب با مادر رفتیم یعنی فرار کردم و رفتم واست خرید کردم عزیز دلم...
می دونی چرا فرار؟ تازه از حموم اومده بودم و حوله پیچ بودم به بابایی میگم کاش می رفتیم بیرون ی دور می زدیم و واسه ایلیا خرید میکردیم بابایی گفت نخیر شوما میشینی کنار بخاری تا خشک بشی و درس می خونی.بیرون هم خبری نیست امشب
منم میرم مسجد و زودی میام.دیدم توی پله های صدای پا میاد سریع پریدم دم در از خواهریم پرسیدم کجا میرین؟گفت دکتر
گفتم بذرا منم بیام باهاتون و در عرض سه ثانیه به طرز شگفت آوری آماده شدم
بعد هم به بابایی اس دادم که من میرم باهاشون بیرون.
وقتی ادمو نمی بره بیرون خو ادم فراری میشه دیگه نه مامان؟
اما هنوز ازش عکس نگرفتم
عکس افزوده شد...
این لباس هم واسه وقتی که خیلی بزرگ بشی خوبه نفسم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی