یازده ماهگیت...
سلام عشق و جونم
الهی درد و بلات به جونم که این روزا کلی بزرگ شدی و شیرین تر از قبل
اگه بگم صب تا شب هزار تا بوست می کنم دروغ نگفتم...
این دفعه دیگه تاخیر ندارم بلکه تعجیل کردم واسه گفتن تبریک تولد پسرطلای نازم...
الان دو روزه کهکامل راه افتادی و مسیر بسیار زیادی رو راه میری...بدون اینکه بیفتی به این اتاق و اون اتاق سرک می کشی و موانع سر راهت رو رد می کنی...
ی کوچولو تو حرف زدن پیشرفت داشتی....مثلا وقتی میگم این مال کیه اگه وسیله واسه شما باشه میگی: مَ
یا وقتایی که می پرسم تو عشق منی؟ میگی: ها
تو جون منی؟ ها
نفس منی؟ ها و این داستان ادامه دارد تا بالاخره یکی مون خسته بشه و کات کنه....
*** وقتی میگم اذان بده یا وقتایی که صدای اذان یا قران رو از تلویزیون می شنوی سریع دستت رو می ذاری کنار گوشت و مثلا اذون میدی. این حالت رو ی بار از ی قاری قران از تی وی دیدی پسر طلای زرنگم
*** وقتی میگم ساعت چنده؟ با دقت به ساعت نگاه می کنی و میگی ده با تشدید و اگه چند بار بپرسم اخرش دیگه میگی ددددددددددددددده یعنی د رو کلی می کشی و گردنت رو کج میکنی با هزار عشوه و ناز
کماکان با ماشین سواری میونه ای نداری اما عاشق قدم زدن تو خیابونی و کلی آروم و ساکت و با دقت به ادما و مغازه ها نگاه میکنی مثل مامانت و کلی شارژ میشی....
وقتایی که هوا گرمه تو ظهر می برمت تو حیاط و کفش به پا و دست به دست با هم قدم قدم م یکنیم و اینم خیلی دوست داری به طوری که وقتی می ریم تو خونه گریه می افتی اما اگه بریم بالا گریه ت قطع می شه...
شنبه هم میرم بیمارستان واسه اومدن اجی کوچولوت و اون روزایی که بیمارستانم خیلی دلم برات تنگ میشه اما از طرفی خوشحالم که به بعدش تو خونه باهمیم
برای دوستانم:
شاید چند وقتی نت نداشته باشم که بیام از خودم و مهمون کوچولوم بگم
اما شما منو فراموش نکنید. براتون سال خوبی رو ارزو می کنم و از همگی التماس دعا دارم زیاد زیاد