ختنه پسری تو چهار روزگیش
قرار شد همین الان که پسری کوچیکه واسه اینکه هم زودی خوب شه و هم کمتر اذیت شه و هم خیال ما جمع شه از این بایت همین روزا ببریم و ختنه کنیمش
بابایی هم تصمیم گرفته بود پسری شو عقیقه کنه واسه سلامتی اش که ایشالا از هر گزندی در امان باشه
و خواستیم این دو تا باهم باشه...
واسه همین تصمیم گرفتیم چهارمین روز تولدش این کار رو انجام بدیم و دو شب بعد هم مهمونی بگیریم...
از ظهری هر موقع بهت نگاه میکردم گریه ام می گرفت به خاطر دردی که قراره بکشی...
ی ساعت قبل رفتن روی تخت دراز کشیده بودم و شماهم اروم کنارم خواب بودی که بابایی هم به جمعمون اضافه شد...
تموم حواسم به تو بود نفسکم...داشتم اشک می ریختم و قربون صدقه ات می رفتم که دیدمم بابایی هم داره پا به پای من اشک می ریزه...
با مامانم و بابایی رفتیم دکتر.خیلی حالم بد بود و نمی خواستن منو ببرن اما اگه می موندم خونه دق می کردم عزیزم
اما اقای دکتر منو بابایی رو راه نداد تو اتاقش و ما بیرون اتاق دعا م یخوندیم واسه اینکه اذیت نشی و گریه می کردیم
بابایی بی صدا اشکاش می اومد و من با صدا اما خدارو شکر شما خیلی کم گریه کردی نفسم