داستان زایمان
یک دفه دیگه این متن رو نوشته بودم اما در اخرین لحظات پرید!!!
قرار بود صبح شنبه ساعت شش بریم بیمارستان واسه عمل . شب قبلش اصلا خواب نداشتم . سرشار بودم از استرس و دلهره... نمیدونستم فردا چه خواهد شد... کلا دو ساعت خوابیدم شایدم کمتر! صبح بلند شدم نماز و قرانم رو خوندم و کلی دعا کردم واسه سلامتی نی نی و صدقه کنار گذاشتم و شروع کردم اماده کردن صبحانه واسه مامان و محسن...
... راهی بیمارستان شدیم و توی راه همه ساکت بودن و مشغول ذکر گفتن و من همچنان در باطن پر استرس و در ظاهر ارام!
خداروشکر که اولین نفر بودم از مریضای اون خانوم دکتر و نیاز نبود کلی تو نوبت باشم!
تا خانوم دکتر محترم اومدن شد نه صبح و من همچنان در تشویش! ی خانوم دیگه هم همه مراحل باهام بود و دکترمون هم یکی بود. اون بی هوشی می خواست و از وقتی فهمید من بی حسی رو انتخاب کردم مدام زیرگوشم پچ پچ می کرد وای بی حسی نه! خیلی استرس داره!! فکرش رو بکن!!! و من بسیار تلاش می کردم که حرفاش نتونه استرسم رو بیشتر کنه و منو از تصمیمم منصرف...
خلاصه وارد اتاق عمل شدم. خیلی لحظه وحشتناکی بود با اون تختی که وسط ی اتاق بزرگ هست و کلی دستگاه که فکر می کنی قراره از همش استفاده کنن در مورد تو!!!
ی لحظه تردید کردم و به متخصص بیهوشی میگم نمیشه بی حس کنین اما ی داروی خواب آور هم تزریق کنین ک متوجه نشم؟!؟!؟!
میگه یعنی هم بی حسی هم بی هوشی؟!؟!؟
نه همون بی حسی که با شوهرت تصمیم گرفتین...خلاصه محل امپول زدن رو پیدا کرد و تزریق همانا بی حس شدن همانا.
من دراز کشیدم و اونا پرده رو جلوی صورتم نصب کردن.سمت سرم متخصص بیهوشی بود و یه خانوم میانسال و بسیار مهربون و یه دختر و پسر دانشجو و بسیار مهربون
به خانوم دکتر میگم من هنو بی حس نشدم کاری نکنین! گفت باشه واسه خودم اروم و خندان اینور اونور رو دید می زدم و دوباره تاکید کردم که بی حس نشدم مبادا شروع کنن که خانومه بهم اطمینان داد تا خودم نگم کاری ندارن
وقتی چند دقیقه بعد دوباره گفتم که شروع نکنین ک کامل بی حس نشدما یدفه اون خانوم مهربونه ی نی نی از اونور پرده نشونم داد و میگه حالا هی بگو بی حس نشدم بفرما بچه تم دنیا اومد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باورم نمیشد.فکر میکردم شوخی دارن باهام!
از اقاهه پرسیدم نی نی من بود!؟!؟!؟ میگه مگه غیرشما کسی دیگه هم تو اتاق بود؟!!؟ ی لحظه حالم بد شد و فشارم رفت بالا از خودشون شنیدم ک : فشارش هجده و نیم شده!!!! بهم اکسیژن وصل کردم و ی سری کارای دیگه ک حالم بهتر شد که اقاهه گفت : شمابرنگرد من خودم میگم بیارنش ببینی...
دل تو دلم نبود . باورم نمیشد ک اون بچه من باشه تو دست اونا...داشتم در کمال ناباوری نی نی رو نگاه می کردم که دوباره فشارم رفت بالا و چشام تار شد کلا! یک آن گفتم دیدی که مردم و ندیدم پسرکم رو؟
وااااااااااااااااااای صدای گریه اش بلند شد یه گریه شدید که اروم نمیشد در همون حال خانومه نی نی رو چسبوند به صورتم و به محض اینکه تماس برقرار شد پسرکم اروم شد انگار نه انگار داشته به اون طرز گریه می کرده... حالا کسی که گریه میکرد و بند هم نمی اومد گریه اش من بودم فقط گریه می کردم و می بوسیدم و قربون صدقه اش می رفتم...چه لحظه با شکوهی بود
هنوزم وقتی به اون لحظه و گرمای بدن کودکم فکر می کنم سرشار از لذت و ارامش می شم
وقتی نی نی رو ازم جدا کردن غرق در ارامشی شدم که به جرات می تونم بگم برای اولین بار بود تجربه می کردم.
وقتی از اتاق عمل بردنم بیرون به ی سالن رسیدیم از خانومه پرسیدم که مامانم کو؟ میگه ی ذره اینجا باشین می برنتون توی بخش اونجا....
هنوز تموم نشد حرفش که دیدم مامانم داره میاد
اومد و بوسم کرد و سرم رو در آغوش گرفت کلی تو بغلش گریه کردم به سختی اروم شدم
وقتی رفتیم اونور پرده و گفتن باید سرم هام تموم شه تا بریم بخش . همسری رو دیدم از دور با ی لبخند گنده (از اینا ک هر سی و سه دندون معلوم میشه) و ی چشمک.اومد کنارم و دستم رو گرفت و خم شد و پیشونی مو بوسید و پرسید نی نی رو دیدی؟
گفتم اره (با ی حس غرور)
میگه :سالم بود؟
من: اره
خوشکل بود؟
من: خیلی....
بعد شروع کردم کل ماجرای اتاق عمل رو براشون تعریف کردن...
بعد هم خواهر همسری اومد و رو بوسی و احوالپرسی و من همچنان بی حس!